_بچه ها این منو زد.

بقیـه هم خندیدن، دانلود اهنگ بهت زنگ زدم چرا دادی تماسو رد روی مبل کنار فاطیما نشستم و گفتم:

_چی مـیگی فاطیما بـه خودت بیـا.

دستمو گرفتم روی سرمو سکوت کردم، تو همـین فاصله سینای اسکول هی مـیرفت بالای اوپن آشپزخونـه و مـیگفت :

-مـیخوام از روی برج ایفل بپرم.

بی توجه بهش درون همون حالت کـه دستم روی سرم بود روی مبل دراز کشیدم و به سقف خیره شدم، همـه از تکو که تا افتاده بودن و یـه طرفی ولو شده بودن… هیچحرف نمـیزد فقط گه گاهی یـهو الکی غش غش مـیخندیدن ، با خنده اونا منم مـیزدم زیر گریـه و لگدی بـه فاطیما مـیزدم و فوشش مـیدادم.

_فاطیما تو غلط کردی، اصلانم اینجوری نیست، برو بمـیر.

#پارت۵۸

_دیـانا بلند شو.

چشمامو باز کردم خواب آلود بـه فاطیما و بقیـه نگاه کردم و چشمامو با دستم مالیدم.

سینا جلوی اوپن پخش زمـین شده بود،با صورت جمع شده تکون خورد و گفت :

-آی همـه جام درد مـیکنـه.

نیما کـه افتاده بود پایین مبل با صدای سینا آروم از روی زمـین بلند شد و گفت:

_بچه ها چه حالی بود.

عسل دستشو گذاشت رو سرش و با لحن لوسی گفت:

_نیما شَلَم درد مـیکنـه.

نیما بـه ما نگاه کرد و بعدش لبخند زورکی بـه عسل زد و گفت :

_آها ، باشـه.

اشکانم کـه انگاری دسشویی بود چون نمـیدیدمش، شـهرام ریلسر جاش نشسته بود و نازنینم سرشو گذاشته بود روشونـه شـهرام و با هم حرف مـیزدن.

فاطیما دستشو بـه کمرش گرفت و گفت:

_آخ، چقدر کمرم درد مـیکنـه… حس مـیکنم با پشت کوبیدنم تو دیوار.

سر جام نشستم وبا دستپاچگی گفتم :

_عادیـه فاطیما، شاید تو حال خودت نبودی خوردی زمـین،همتون خوب مـیشید.

شـهرام با خنده گفت :

_منکه چیزیم نیست، اتفاقا حالم خیلی خوب هم شده.

بهش نگاه کردم و گفتم :

_آره تو کـه باید عالی باشی.

با خنده گفت :

_چطور؟

بیخیـال گفتم :

_هیچی همـینطوری گفتم.

اشکان از دسشویی درون اومد و گفت :

_سلام.

سینا نشست روی زمـین و گفت:

_تو چیزیت نشده؟

اشکان بـه دستاش نگاه کرد و گفت :

_دستام پر آب انار بود!

بلند شدم و گفتم :

_خوب دیگه بیخیـال، یـه چند ساعتی کیف کردیم تموم شد.

نازنین:

_منکه چیز زیـادی یـادم نمـیاد،ولی خوش گذشت.

فاطیما بـه ساعتش نگاه کرد و گفت :

_بچه ها، ساعت نـه و نیم شبه!

نیما بلند شد و گفت :

-مثله اینکه امشب قسمت نیست بریم دریـا، بچه ها من رفتم حموم.

شـهرام بلند شد و گفت :

_بزار منم باهات بیـام.

اشکان سریع گفت :

_آره، آره، ماهم باهات مـیایم .

نیما با چشمای درشت شده گفت :

_گمشید ببینم.

اومد بره بـه سمت حموم کـه اشکان و شـهرام دوتایی با شیطنت پشت لباسشو گرفتن و به هم چشمکی زدن.

شـهرام :

_جون داداش اگه بزارم تنـها بری.

نیما با خنده پشت لباسشو از دست دوتاییشون کشید و گفت :

_ول کنید روانیـا.

اشکان:

_با تو شاید بی تو هرگز.

نیماخندید و به اشکان نگاه کرد و گفت:

_خیلی دلقکی.

داشتیم بـه مسخره بازی های پسرا مـیخندیدم کـه عسل خیلی جدی داد زد :

_ اصلا منو نیما مـیخوایم دوتایی …

نذاشتیم حرفشو بزنـه و با تعجب بهش زل زدیم ، بـه ما نگاه کرد و گفت :

_ینی چیزه… منو نیما مـیخوایم دوتایی بریم بازار، ولش کنید بزارید زودتر بره حموم…آره.

همزمان باهم آهانی گفتیم و نیما حوله شو انداخت رو شونـه اش و گفت :

_ چقدر گشنـه ام شده.

اشکان سیخای جوجه رو برداشت و گفت :

_تا برگردی جوجه ها حاضره… بچه ها بریم بیرون.

از سر جام تکون نخوردم و به سینا کـه با حالت عجیبی بـه دیوار خیره شده بود نگاه کردم، سکوت تو همچین شرایطی از اون بعید بود!

فاطیما صدا زد :

_دیـانا بلند شو… سینا چرا تو فکری؟ بیـا دیگه.

سینا بلند شد و گوشیشو گذاشت توی جیبش و گفت :

_الان مـیام، منتظرم نیما برگرده منم برم یـه دوش بگیرم.

فاطیماو بقیـه رفتن بیرون بی حوصله بلند شدم و آبی بـه دست و صورتم زدم وغرغر کنان گفتم :

_راست مـیگه ، شانس مزخرف منـه دیگه، سگ توروح این شانس ن کـه فقط بلده روی ناخوششو بهم نشون بده.

با پشت دستم محکم شیر آبو بستم و کنار دیوار نشستم و سرمو گذاشتم رو زانوهام، درون همون حالت کـه سرم روی پام بود صدای شیر آب اومد، سرمو بالا گرفتم و دیدم سینا آبو باز کرده و داره دستاشو مـیشوره، خودمو جمع و جور کردم و سریع بلند شدم و رفتم بیرون.

_چه تابلو بازی درون اوردم.

اشکان مشغول باد زدن جوجه ها بود و عسلم با غرور داشت درمورد سفر های خارجکیش به منظور همـه حرف مـیزد و از چهره نازنین و فاطیما هم مـیشد بـه وضوح فهمـید کـه اصلا خوششون نمـیاد خاطراتل کننده اونو گوش کنن!

روی دور ترین صندلی ممکن از جمعشون نشستم و دستمو

گذاشتم زیر چونـه ام و مشغول تماشای درختا شدم، جای با صفایی بود. دانلود اهنگ بهت زنگ زدم چرا دادی تماسو رد حیـاط خیلی سر سبز بود، درختای بلند و پر شاخ و برگی داشت، دیگه جونم براتون بگه مـیز و صندلی هم زیر درختا گذاشته بودن، شباشم خیلی خوب و با صفا بود.

نیما هم بـه جمعشون پیوست و این بهانـه ای شد اشکان جمعو بـه دست بگیره و خاطرات بامزه دانشگاهو تعریف کنـه.

همـه بـه حرفای اشکان سرخوش مـیخندیدن، سینا از خونـه بیرون اومد و پیش اشکان رفت و گفت :

_چیکار مـیکنی بچه؟ اینجوری کـه اینا که تا فردا هم حاضر نمـیشـه بکش کنار ببینم.

اشکان بادبزنو بـه سینا داد و با خیـال راحت روی صندلی نشست و گفت :

_خلاصه شو کـه بگم استاد هم منو هم دیـانا رو از کلاس اخراج کرد، ولی خوب من زیـاد بـه پر و پاش نپیچیدم ولی وااای از این دیـانا چنان کل کلی راه انداخته بود کـه استاد مملکت جلوش کم آورده بود.

نازنین خندید و گفت :

_پیشونیش چی شده بود؟

فاطیما یـه تیکه گوجه خورد و گفت :

#پارت۵۹

_هیچی یـه نقطه قرمز افتاده بود بین دوتا ابروش.

و بعدش داد زد :

_نشونـه گیری تو برم دیـا.

سرمو بالا اوردم و لبخند الکی زدم،فاطیما با هیجان گفت :

_تازه یـه چیزی، من به منظور دستم رفته بودم دکتر ؛مادر استاد مـهرانفرم اونجا بود باورتون نمـیشـه، دیـانا رو به منظور پسرش خواستگاری کرد.

شـهرام داد زد :

_نـه، چه شانسی داره این دیـانا.

پوزخندی زدم و گفتم :

_آره من خیلی خوش شانسم.

نازنین خندید و گفت :

_چه جرعتی داری ، استاد سر من داد بزنـه همونجا مـیشینم گریـه مـی کنم.

به اونم لبخندی زدم، البته اینبار یـه کم با غرور،

نیما کنجکاو گفت :

_چیشده؟دوباره بگید من نبودم.

همـه باهم گفتن:

_اووو بروبابا.

عسل پوزخندی زد و بهم نگاه کرد و گفت :

_تو تعریفای اشکان و فاطیما خیلی باحال و جسوری ولی انگار با ما خوش نیستی از وقتی اومدی جمع کلماتت ده دقیقه هم نشده.

وای کـه چقدر بدم مـیومد از این عسل،از اون دسته آدمایی بود کـه همـینطوری دوست داشتم سر بـه تنش نباشـه.

با لبخند گفتم :

_ولی عوضش سرجمع حرفای تو یـه بیست و چهار ساعتی شده.

بچه ها بلند بلند بـه این حرفم خندیدن و عسل عصبانی نگاهی بـه نیما انداخت، نیما سریع خنده شو خورد و گفت :

_سینا حاضر نشد این جوجه ها.

سینا با عجله سیخای جوجه رو گذاشت روی مـیز و گفت :

_دستم سوخت.

فاطیما و اشکان سر مـیز نشستن و سینا هم پشت بـه من روی صندلی نشست، فاطیما:

_دیـانا بیـا .

سرمو گذاشتم رو مـیزو گفتم :

_مـیل ندارم.

اشکان گفت :

_اَ،یعنی چی پاشو بیـا بچه شامتو بخور.

بی حوصله گفتم :

_گرسنـه ام نیست.

فاطیما که تا خواست بلند شـه سینا زودتر بلند شد و گفت :

_بزار من برم.

این چی مـیخواد حالا؟ پوووف، بابا وقتی مـیگم نمـیخوام، یعنی نمـیخوام دیگه گیر دادنا.

#پارت۶۰

عالم و آدم فقط بلدن گیر بدن بـه منـه بدبخت.

سینا اومد و سر مـیزم نشست و گفت :

_برای چی شام نمـیخوری؟

شونـه ای بالا انداختم و گفتم :

_چون نمـیخوام.

بهم نگاه کرد و گفت :

_اگه بخاطر منـه، بیـا شامتو بخور من نمـیخورم.

ریلگفتم :

_البته کـه نشستن سر یـه مـیز با تو لذت بخش نیست ولی نـه بخاطر اونم نیست.

خندید و گفت :

_نـه مـیدونم بخاطر منـه.

اخم کردم و گفتم :

_مـیگم نیست.

مثله من شونـه ای بالا انداخت و گفت :

_ولی من فکر مـیکنم هست، بخاطر همـین منم شام نمـیخورم.

این ته آبرو ریزی بود، الان همـه فکر مـی کنن یـه اتفاقی افتاده کـه به سینا مربوطه، عصبی چونـه مو خاروندم و گفتم :

_آقای سینا برو بشین شامتو بخور انقدر بـه پر و پای من نپیچ، تجربه ثابت کرده کـه از این کار خیری نمـیبینی ها.

سینا خندید و دست بـه گفت :

_من هنوزم فکر مـیکنم بخاطر من نمـیای شام بخوری، من دوست ندارم تو گرسنـه باشی و من سیر.

مشتمو کوبیدم روی مـیز کـه نزدیک بود مـیز بیفته، همـه برگشتن سمتمون، خندیدم و الکی گفتم:

_عه، پایـه مـیز درون رفته داشت مـیفتاد.

بعد گوشـه شالمو با حرص صاف کردم و گفتم :

_فکر مزخرفی مـیکنی، بلند شو برو بزار تو حال خودم باشم.

دستمو گذاشتم رو چشمامو گفتم :

_نمـیخوام پاشم، اهم…

سینا بـه بقیـه کـه داشتن زیر چشمـی بهمون نگاه مـی اشاره کرد و گفت :

_این فکر مزخرف فقط مال من نیست، باور کن زیر اون نگاها آدم انگاری داره کوفت مـیخوره.

اول بـه اونا و بعد سینا نگاه کردم ، راست مـیگفت، قطعا اونا با خودشون فکر مـیکنن من بخاطر سیناست کـه نمـیام سر مـیز :

_گرفتم چی مـیگی.

خندید و گفت :

_خداروشکر.

اخم کردم و گفتم :

_مـیل ندارم ولی مـیام مـیشینم که تا فکر نکنن قضیـه بـه تو ربط داره.

با چهره جالبی گفت :

_حالا بخاطر من یکم بخور.

بهش نگاه کردم و گفتم :

_خیلی پررویی.

با چهره ی جدی بلند شدم و به سمتشون رفتم و پشت مـیز نشستم فاطیما با خوشحالی برامون جوجه گذاشت سینا لبخندی بهم زد و روبه روم نشست و یـه تیکه جوجه گذاشت توی دهنش ،پلیدانـه بهش نگاه کردم و گفتم :

_زدی زیر قرارمون؟

با تعجب گفت :

_ها؟

با ابرو بـه صندلی اونطرف اشاره کردم و گفتم :

_قرارمون دیگه… البته مـیتونی غذاتو بخوری چون من دوست ندارم تو گرسنـه باشی من سیر!

لباشو با خنده حرص زده ای جمع کرد و گفت :

_خیلی…

بقیـه گیج شده نگاهمون ، خندید و گفت :

_خیلی حافظه کوتاه مدتم ضعیف شده، باشـه بلند مـیشم.

ظرفشو برداشت و روی یـه صندلی دیگه نشست و منم با آرامش شروع بـه غذا خوردن کردم.

فاطیما:

_سینا چرا رفتی اونجا؟

سریع گفت :

_نـه نـه من خوبم راحت باشید.

آدم خیلی عقده ای و پلیدی نیستم، مشکل روانی هم ندارم فقط خسته ام بفهمـید خسته

#پارت۶۱

حرفای فاطیما گند زده بـه احوالاتم، بدون هیچ انگیزه ای یـه گوشـه نشسته بودم و به خوش گذروندن بقیـه نگاه مـیکردم، بچه ها حرف زدن، بازی ، تو سر و کله هم کوبیدن ولی من بازم بدون حتی کوچیکترین لبخندی نظاره گر بودم، حتما توی دلم یک اعتراف مسخره مـیکردم، من دلم به منظور رادین تنگ شده بود ، فکر اینکه دیگه نمـیدیدمش داشت دیوونـه ام مـیکرد.

خدایـا چیشد کـه اینطوری شد؟ من کـه کاری بـه کاری نداشتم سرم تو لاک خودم بود چرا اینجوری گرفتار شدم؟

سینا عجیب باهام مـهربون شده بود و هی سر بـه سرم مـیذاشت، منم واکنش خاصی نشون نمـیدادم فقط براش پشت چشم نازک مـیکردم، فاطیما چند باری ازم پرسید چم شده، حالا انگار نـه انگار خودش مـیدونـه و مـیخواد از زبون من بشنوه، منم هر دفعه شونـه ای بالا مـینداختم و مـیگفتم :

_دلم به منظور بابا و م تنگ شد.

البته دروغ نبود ، دلم براشون تنگ شده بود تو همـین چند ساعت اخیر.

بچه ها که تا خود صبح نخوابیدن و آهنگ گذاشتن و یدن و خوردن و نوشیدن،صبح کـه شد همـه که تا ساعت ده بیدار بودن بعد مثله مرغ که تا پنج بعد از ظهر خوابیدن، البته منم حوصله ام سر رفت خوابیدم ولی زودتر بلند شدم و خودمو به منظور رفتن بـه دریـا حاضر کردم، تو همـین فاصله بچه ها بیدار شدن و آبی بـه دست و روشون زدن بعضیـاشون یـه دوش گرفتن و حاضر شدن،با این حال من هنوزم حاضر نشده بودم!

فاطیما _دیـانا من درو قفل کردما.

در کرم پودرو بستم و انداختش تو کیفم و گفتم :

_اومدم، قلف کن .

نیما _البته اون قفله.

سینا با اخم گفت :

_نـه بابا قفل بود که.

فاطیما با بیچارگی گفت :

_دوباره شروع شد.

نیما بـه سینا نگاه کرد و گفت :

_منم همـینو گفتم .

سینا _گفتی قلف.

شـهرام اومد جلوی درو گفت :

_نـه دیـانا گفت قفل نیما گفت قلف.

پ وسط حرفشونو گفتم :

_نـه یـه اشتباهی شده، من گفتم قلف، نیما گفت قفل.

نیما بشکنی زدو گفت :

_آره، تو اشتباه گفتی.

ابروهامو حق بـه جانم انداختم بالا وگفتم :

-نـه قلف درسته.

اشکان _بچه ها خنگ بازی درمـیارید چرا، قلف درسته.

نازنین _اشکان اون قفله ها.

عسل _بله بـه نظر منم قفل درسته.

فاطیما کلافه گفت:

_یـه لحظه ساکت قل… نـه قفل درسته خلاص، بریم.

چشمامو درشت کردم و گفتم :

_خوب منم کـه همـینو گفتم.

اشکان _نـه تو گفتی…

فاطیما وسط حرف اشکان پرید و گفت:

-بچه هااا، بیخیـال.

بالاخره بی خیـال بحث قلف شدیم و راهی دریـا شدیم از ویلا که تا دریـا راه زیـادی نبود بخاطر همـین بدون ماشین رفتیم، اشکان با خنده گفت :

_این پیمان دیوونـه نیومد وگرنـه خوش مـی‌گذروندیم.

سینا _خودت داری مـیگی دیوونـه هست دیگه.

شـهرام _والا.

فاطیما اومد کنارمو گفت :

_باورت نمـیشـه پیمان دوست اشکان دچار بحران سی سالگی شده از خونـه نمـیاد بیرون.

همـه باهم زدن زیر خنده، نخندیدم و خیلی جدی گفتم :

_چیز عجیبی نیست، منم یـه زمانی دچار بحران ۱۷ سالگی شدم!

نازنین خندید و گفت :

_وای بهت نمـیخورد انقدر اسکول باشی.

برگشتم و بهش بد نگاه کردم کـه سریع گفت :

_ببخشید، منظورم این بود که…

من _بسه،فهمـیدم .

نازنین خجالت کشید و سرشو انداخت پایین، پشت چشمـی نازک کردم و گفتم:

_چقدر اینجا پره آشغاله، یـه عالمـه پوست چیپس و پفک و پوشک بچه و نوار…

پسرا خودشونو بـه اون راه زدن و با خنده بـه آسمون نگاه .

_امم… نوار کاست.

سینا بـه اطراف نگاه کرد و گفت :

_جدی؟ کو کجاست؟

کفشامو درون اوردم و روی ساحل راه رفتم و گفتم :

_جلبک.

سینا _چی؟

فاطیما _دوباره بحث موسیقی و فلان شد سینا از خود بی خود شد.

غروب خورشید کنار دریـا فوق العاده بود ینی عالی بودا یـه چیز مـیگم یـه چیز مـیشنوید.

بچه ها رفتن یکم اونطرفتر و نشستن هوا یکم سرد شده بود، دست بـه ایستادم و به دریـا نگاه کردم، چند دقیقه ای گذشت و هوا کاملاً تاریک شد، فاطیما داد زد :

_دیـانا بیـا سینا مـیخواد برامون بخونـه.

برگشتم و با تعجب بهشون نگاه کردم، فکر کنم یـه اشتباهی رخ داده خداجون، تو تصورات من این بود کـه منو شوهر آینده ام باهم قهر مـیکنیم بعد باهم مـیریم شمال با دوستامون کنار ساحل مـیشینم اون زل مـیزنـه تو چشام و شروع مـیکنـه بـه خوندن! منم بـه صورت کاملاً غیر مستقیم تحت تاثیر قرار مـیگیرم وباهم آشتی مـیکنم

#پارت۶۲

حالا اون وسط مسطا یـه شرایطی پیش بیـاد کـه من برم و بهش بگم :

_عزیزم تو داری پدر مـیشی.

خیلی خفن مـیشـه ؛

نـه یـه لحظه لطفا…

فکر

کنم یکم زیـادی قضیـه کش پیدا کرد!

فاطیما _دیـانا بیـا دیگه.

بیخیـال فکر شدم و به سمتشون رفتم آتیش روشن کرده بودن و دورش نشسته بودن، منم کنارشون نشستم و به شـهرام و سینا نگاه کردم، شـهرام گیتارو گذاشت روی پاش و شروع بـه نواختن کرد، سینا چشماشو بست و رفت تو حسو گفت:

_هی جیگیلی جیگیلی اخماتو واکن هی جیگیلی جیگیلی جیگلی یـه نگاه بـه ما کن.

شـهرام چشماشو باز کرد و با پاش لگدی بـه سینا کـه از خنده غش کرده بود زد و گفت :

_زهر مار نسناس، مثله آدم بخون.

فاطیما داد زد :

_سینا خیلی مسخره ای.

سینا با خنده گفت :

_دارم مـیخونم براتون دیگه.

دستامو بهم گره زدم و گفتم :

_شـهرام مـیشـه یـه لحظه گیتارتو ببینم؟

شـهرام سریع گفت :

_البته.

گیتارو گرفت سمتم،با ذوق خم شدم که تا ازش بگیرم، فاطیما گفت :

_شـهرام صدای دیـانا عالیـه.

شـهرام با تعجب گفت :

_جدی؟ مـیخونی؟

دست نگه داشتم و گفتم :

_فاطیما خیلی اغراق مـیکنـه…

شـهرام _حالا یـه بار بخون ما صداتو بشنویم.

با خنده گفتم :

_عمراً.

سینا _اوو، چه نازی هم مـیکنـه، بخون ببینم مـیشـه همکارشیم یـا نـه.

متفکر بـه صورت سینا نگاه کردم و گفتم:

_باشـه، فقط خراب شد مسخره نکنینا.

عسل بی تفاوت گفتم :

_کار سختی نیست من خودمم مـیخونم.

اشکان پقی زد زیر خنده، عسل بهش نگاه کرد و گفت :

_به چی مـیخندی؟

اشکان _هیچی یـاد یـه جوک خنده دار افتادم.

شـهرام بهم نگاه کرد و گفت :

_منتظریم.

سرمو تکون دادم و نفس عمـیقی کشیدم، چشمامو بستم و خوندم:

غم گرفته دوباره صدامو

نم زده باز هوای چشامو

نیستی و تکیـه دادم بـه دیوار دوباره

بعد تو پا مـیزارم تو رویـا

با خیـال تو هر شب همـینجا

اشک چشمام تمومـی نداره

صدای خش خش برگ و پاییز و بارون

باز خیـال تو و قلب داغون

نیستی و خیره مـیشم بـه عدوتامون

کاش مـیشد دستاتو قرض مـیکردم باز کنارم تو رو فرض مـیکردم

تا خود صبح قدم مـیزدیم

تو خیـابون

لعنت

به حسی کـه نذاشته هیچکسی بـه جات بیـاد

یکی کـه تا همـیشـه پشتته تو سختی ها

همون کـه پا گذاشتی رو دلش کـه از غمت پره

لعنت

به کل خاطراتمون کـه با تو داشتم

به من کـه زندگیمو پای تو گذاشتم

همون کـه روز و شب رو اسم تو قسم مـیخوره

حق من نیست چشاتو نبینم

باز نتونم کنارت بشینم

از تو تنـها همـین غصه هات

مونده پیشم

خاطراتت یـه کوهه رو دوشم

باز مـیپیچه صدات توی گوشم

دارم اینجا بدون تو

دیوونـه مـیشم

باز بیـا و همـه باورم شو

باز رفیق چشای ترم شو

باز بیـا عاشقم شو دوباره

بی تو مـیمـیره اینجا بـه زودی

اونی کـه کل دنیـاش تو بودی

خیلی خستست بـه این

دوری عادت نداره.

#پارت۶۳

چشمامو باز کردم و با خنده زورکی قطره اشک مزاحم کنار چشممو پاک کردم، خداروشکر هوا تاریک بودی متوجه نشد، به منظور عوض جو با صدای گرفته ای کـه سعی داشتم بغض توشو پنـهون کنم گفتم:

_چطور بود؟

نیما بهم نگاه کرد و گفت :

_عالی بود.

شـهرام با نگاه ناباورانـه ای گفت:

_خیلی قشنگ خوندی دیـانا.

اشکان نگاه قدرشناسانـه ای بهم انداخت و گفت :

_پرفکت، آخرش بدرد یـه چیزی خوردی.

با اخم مصنوعی گفتم :

_اِ.

شـهرام با تعجب گفت :

_باورم نمـیشـه، چرا بـه این موضوع خوانندگی جدی فکر نکردی؟

هه این بـه چی فکر مـیکرد من بـه چی فکر مـیکردم.

با چوب روی ساحل اشکال نا مفهومـی کشیدم و گفتم :

_وقت و حوصله این کارا رو ندارم.

فاطیما پشت چشمـی برام نازک کرد و گفت :

_آره غذای بچه هاش دیر مـیشـه.

شـهرام گیتارشو بهم داد، با ذوق دستمو روی تاراش کشیدم و گفتم:

_نوازندگی رو بیشتر دوست دارم.

شـهرام _ بهش فکر کن، صدات عالیـه من و سینا کمکت مـیکنم، نیما هم کـه تخصصش اینـه.

شـهرام داشت حرف مـیزد کـه نازنین دستاشو گذاشت روی چشماشو با گریـه گفت:

_دیـانا صدات یـه غم بزرگی داشت کـه دلمو کباب کرد.

با این حرفش دستپاچه

بهش نگاه کردم و گفتم :

_واقعاً؟

یـهو یـه صدای بد از زیر دستم اومد، اشکان توی تاریکی صورتشو نزدیک گیتار برد و گفت:

_دوباره کـه خراب کاری کردی!

ترسیده گفتم :

_چیشد؟

اشکان _شـهرام بـه این بچه چیزی نده دیگه، زد یکی از تارای گیتارتو کند.

با خجالت لبمو گاز گرفتم و گفتم:

_چرا انقدر اینازو نازک مـیسازن؟

#پارت۶۴

شـهرام گیتارو ازم گرفت و با ناراحتی گفت :

_ چطور تو جیک ثانیـه اینکارو کردی؟

فاطیما چندتا سیب زمـینی انداخت تو آتیشو گفت :

_خوب بابا توام فدای سرتون، چیزی کـه زیـاده گیتاره.

خجالت زده گفتم :

_شـهرام ببخشید من خسارتش هرچی باشـه بهت مـیدم.

شـهرام بـه نیما نگاه کرد و گفت :

_ بوهَع، شینیم بینیم بابا، پولشو بـه رخ من مـیکشـه.

با ترس گفتم :

_واقعاً نمـیخواستم اینجوری بشـه.

شـهرام با اخم گفت :

_سگ شانسی دیگه، تو یـه تصمـیم یـهویی خواستم این گیتارو بدم به منظور خودت کـه زدی ناکارش کردی.

با تعجب گفتم :

-نـه!

نازنین لبخندی زد و گفت :

_شـهرام همـیشـه بلده آدمو سوپرایز کنـه.

گیتارو انداخت تو بغلمو گفت :

_دندون اسب پیش کشی رو نمـیشمارن، بعدا اگه فرصت کردی بیـا کارگاه برات

درستش کنم.

ناباورانـه خندیدم و گفتم :

_نـه، من نمـیتونم اینو قبول کنم.

شـهرام شونـه ای بالا انداخت و گفت :

_مشکل خودته.

واقعا منو این همـه خوشبختی محاله!

اون شب یکی از بهترین شب های عمرم بود، چون نـه تنـها کلی با بچه ها خوشگذروندم بلکه غم و غصه هامو به منظور چند ساعت کوتاه فراموش کردم، اما متاسفانـه این وضعیت خیلی طول نکشید، بلافاصله بعد برگشت ما بـه ویلا نصفه شبی تلفن اشکان زنگ خورد، بعد مکالمـه ی کوتاهی کـه داشت با رنگ پریده و با ناراحتی گفت :

_بچه ها یـه اتفاقی افتاده.

فاطیما _چیشده اشکان؟

اشکان_چند ساعت پیش پدر رادین…

سرشو انداخت پایین و حرفشو کامل نزد ،چشمامو درشت کردم و بی صبرانـه گفتم :

_بابای رادین چی؟

اشکان روی مبل نشست و با ناراحتی گفت:

_بابای رادین تموم کرد.

فاطیما با ناراحتی صورتشو جمع کرد و گفت :

_وای خدای من.

لبمو بـه دندن گرفتم و گفتم :

_باورم نمـیشـه.

اشکان سرشو با تاسف و ناراحتی تکون داد و گفت :

_طفلک رادین خیلی بـه پدرش وابسته بود، داغون مـیشـه.

عسل با صورت خواب آلود اومد پیشمون و گفت :

_چیشده؟ چرا تو همـید؟

از کنارش رد شدم و رفتم توی اتاق و روی تخت نشستم، چهره آقای آریـایی یک لحظه هم از پیش چشمم نمـیرفت، زیـاد باهاش برخورد نداشتم ولی با بـه یـاد آوردن چهره اش تو همون چند جلسه ای کـه داشتیم اشکام ناخودآگاه سرازیر مـیشد، روی تخت دراز کشیدم و تو دلم گفتم :

_یعنی الان رادین تو چه حالیـه؟

عصبی بـه رادین گفتم :

_چرا با سارا اینکارو کردی؟

رادین با پشیمونی گفت :

_مـیشـه بیخیـال این ماجرا بشی؟ مـیشـه غلطی کـه کردمو فراموش کنی؟

داد زدم :

_نـه نمـیشـه.

رادین بـه سمت دریـا چرخید وبا قدمای آروم داشت مـی رفت، پشیمون شدم و به سمتش دویدم هرچی صداش مـیزدم بر نمـیگشت، داد زدم :

_کجا مـیری؟ نرو تورو خدا نرو دروغ گفتم، اشتباه کردم گفتم برو، نرو.

گریـه کنان روی ساحل افتادم و مشتمو پر ماسه کردم و به رفتنش نگاه کرد. دانلود اهنگ بهت زنگ زدم چرا دادی تماسو رد برگشت و بهم نگاه کرد و گفت :

_ازم دوری کن

تو یـه چشم بهم زدن رفت توی دریـا و غیب شد،با گریـه گفتم :

_کجا رفتی؟

حس کردمـی دستشو و گذاشت روی شونـه ام برگشتم و دیدم آرش با لبخند داره بهم نگاه مـیکنـه، بـه دستش کـه روی شونـه ام بود نگاه کردم و گفتم :

_برای چی اینجایی؟

آرش _برای تو.

خودمو عقب کشیدم و ازش دور شدم یـهو یـه صدایی کنارم گفت :

_دیـانا خانم یعنی واقعاً قبول کردید باهم ازدواج کنیم ؟

عصبانی بـه ارژنگ اخم کردم و گفتم:

_تو اینجا چیکار مـیکنی؟

با خجالت خندید و گفت :

_خوشحال شدید؟

داشت حرف مـیزد کـه نوه آقا حشمت از دور پرید و یقه شو گرفت و گفت :

_دیـانا فقط حتما با من ازدواج کنـه.

ارژنگ _حالا کـه دیگه رادین نیست،پس دیـانا حق منـه سهم منـه مال منـه.

لگدی بـه پای ارژنگ زدم و داد زدم :

-از جلوی چشمام دور شید هردوتون .

برگشتم و خواستم برم کـه دیدم آرش ایستاده و با لبخند داره بهم نگاه مـیکنـه.

_آرش کمکم کن.

چشماشو یکبار بست و باز کرد و چیزی نگفت.

یـهو از خواب بلند شدم و به اطراف نگاه کردم، فاطیما جلوی آینـه ایستاده بود و داشت آرایش مـیکرد.

فاطیما _چه عجب خواب آلو، بلند شو مـیخوایم بریم خرید.

_من نمـیام فاطی حوصله ندارم.

_این چه وضعشـه؟ نمـیشـه حتما بیـای، بیرون منتظرتم.

سرمو گذاشتم رو بالشت و گفتم :

_نمـیام منتظر نباش.

به اصرار فاطیما و بقیـه بچه ها روز سوم و احتمالا آخرین روز مسافرتمون رفتیم بازار که تا خرید کنیم، هیچ چیزی بـه چشمم نمـیومد، ولی خوب زشت بود به منظور و بابا چیزی نخرم، وارد مغازه شدم و به کیف های طرح سنتی نگاه کردم و گفتم :

_آقا اینا چنده؟

_قابل نداره.

یکی از کیفارو برداشتم وبه سمتش رفتم و گفتم :

_ممنون.

کیفو ازم گرفت و توی بسته گذاشت، سریع حساب کردم و رفتم بیرون ،اینطرف و اونطرفو نگاه کردم دیدم بچه ها نیستن، گوشیمو دراوردم که تا زنگ ب کـه یکی اومد جلوم ایستاد

#پارت۶۵

نگاهش کردم و بی تفاوت گفتم :

_گم شدی؟

سرشو بـه معنیـه آره تکون داد، حوصله فاطیما رو نداشتم بخاطر همـین گوشیمو توی کیفم گذاشتم و دست بـه گفتم :

_خوشبختم.

سرشو کج کرد و گفت :

_منم همـینطور.

لبخند کنترل شده ای زدم و گفتم :

_زنگ زدی بـه بچه ها؟

شونـه ای بالا انداخت و گفت :

_همـین چند ثانیـه پیش داشتم حرف مـیزدم کـه تورو دیدم،بهشون گفتم با همـیم.

آهانی گفتم و قدم زنان راه رفتم ، اونم کنارم قدم برداشت،

به طرف یـه مغازه رفت و به کیف و دستبند کارِ دست پشت ویترین ، اشاره کرد و گفت :

_ بـه نظرت این چطوره؟

دستبند خیلی قشنگی بود، معلوم بود سلیقه اش خوبه، برخلاف مـیل باطنیم گفتم :

_تا به منظور کی باشـه، چون مـیدونی کـه سلیقه و پسر فرق مـیکنـه.

لبشو کج کرد و گفت :

_فکر کن به منظور .

ابروهامو بالا انداختم و با چهره موزیـانـه ای گفتم :

_ قشنگه.

رفتیم توی مغازه و فروشنده دستبندو کیفو به منظور سینا آورد با وسواس بهش نگاه کرد و گفت :

_مطمئنی قشنگه؟

خندیدم

و گفتم :

_خیـالت راحت، معلومـه طرف خیلی برات مـهمـه کـه انقدر حساسی .

نگاه موشکافانـه ای بـه دستبند کرد و گفت:

_اوهوم.

رو بـه فروشنده گفت :

_چقدر تقدیم کنم؟

فروشنده کیف و دستبند رو توی یـه جعبه سنتی خوشگل گذاشت و بعد یـه نگاهی بـه سر و وضعمون انداخت و پول خون باباشو گفت،با چشمای درشت شده بـه سینا نگاه کردم ببینم عالعملش چیـه کـه دیدم تو یـه حال و هوای دیگه است، بیخیـال شدم وچیزی نگفتم، بچه پولدارن دیگه چیکارشون کنم.

سینا بی تفاوت کارتشو درون آورد، پولو حساب کرد و از مغازه اومدیم بیرون.

منم به منظور بابا یـه ساعت خ و یکمـی هم سوغاتی خوراکی به منظور خونـه گرفتم،

به آلوچه ها و لواشک هایی کـه اونجا بود نگاه کردم و گفتم :

_عه فراموش کردم از اینا بخرم.

سینا با خنده گفت :

_تازه داشتم امـیدوار مـیشدم هنوزم ایی وجود دارن کـه لواشک و ترشک دوست نداشته باشن!

منم خندیدم و گفتم :

_نـه بابا فکر نکنم همچنین ی وجود داشته باشـه.

باهم بـه طرف آلوچه ها و لواشکا رفتیم و منم هرچی بـه چشمم خورد و تا مـیتونستم خ و درهمون حال کـه قدم مـیزدیم یکم از هرکدوم مزه مزه مـیکردم، یکیشو بـه سمت سینا گرفتم و گفتم :

_چرا نمـیخوری؟

روشو برگردوند و گفت :

_چیزای ترش مزه دوست ندارم.

خندیدم و گفتم :

_آفرین اصلاً روایت داریم پسری کـه ترشک مـیخوره درون ماه هفت روزشو… اهم، منظورم اینکه…

سینا _اوکی، اوکی بیخیـال.

خیلی جدی گفتم :

_آره منم موافقم.

یـه دفعه برگشت و بهم نگاه کرد و دوتایی مون زدیم زیر خنده، حالا کـه بیشتر دقت مـیکنم این سینا همچین پسر بدی نیست، فقط عیبش اینـه کـه یکم پرروعه.

بسکه راه رفته بودم پاهام درد گرفته بود روی یـه نیمکت نشستم و گفتم :

_من دیگه خسته شدم نمـیتونم راه بیـام.

#پارت۶۶

از چهره سینا معلوم بود با من هم عقیده است، کمـی نشستیم و بعد اینکه خستگی مون درون رفت بـه بقیـه بچه ها زنگ زدیم و یـه جا قرار گذاشتیم و همو پیدا کردیم، ناهارو توی رستوران مـهمون عسل و نیما بودیم و بعدش بـه ویلا برگشتیم فاطیما سرش درد مـیکرد ؛قرص خورد و خوابید ، بچه ها هم بعد تماشای چندتا فیلم هرکدوم یـه طرفی خوابشون برد، این وسط فقط من بی خوابی بـه سرم زده بود، رفتم بیرون و به زنگ زدم و یکمـی باهم حرف زدیم، که تا تماسو قطع کردم شماره آرش روی گوشیم ظاهر شد سریع جواب دادم و گفتم :

_سلام خوبی؟

با صدای گرفته ای کـه سعی داشت پر نشاط نشونش بده گفت :

_سلام، ممنون بـه خوبیت، کی برمـیگردی؟

با بـه خاطر آوردن خواب دیشبم یـه لحظه رفتم توی فکر و بعد سریع گفتم:

_فردا بـه احتمال نود و نـه درصد برمـیگردیم، حتماً بلافاصله مـیام شرکت کارای عقب مونده مو انجام مـیدم.

منتظر موندم ببینم چه جوابی مـیده اما حرفی نزد.

_آرش، چیزی شده؟

_خبر داری آقای آریـایی دیشب…

_آره متاسفانـه، خیلی هم ناراحت شدم.

_ امروز فدایی زنگ زده بـه رادین، رادینم بخاطر پدرش حال خوبی نداشته و گفته هرکاری کـه خودش صلاح مـیدونـه انجام بده.

پوزخندی زدم و گفتم :

_و فدایی هم گفته من اخراجم نـه؟

آرش بعد سکوت کوتاهی گفت :

_نمـیخواستم فکرتو مشغول کنم، فقط زنگ زدم بگم تو صبر داشته باش، رادین به منظور مراسم پدرش مـیاد ایران خودم باهاش حرف مـی.

خیلی ناراحت شده بودم، روی صندلی نشستم و به زمـین نگاه کردم،

” رادین مـیاد ایران”

آرش _دیـانا ناراحت نباش، من خودم همـه چیو درست مـیکنم، فقط حتما یکم اوضا احوال رادین بیـاد سر جاش، هرچی نباشـه پدرش از دنیـا رفته .

تلخ خنده ای کردم و گفتم :

_ناراحت نیستم،مرسی کـه خبر دادی.

_خواهش مـیکنم، مطمئن باش تلاشمو مـیکنم که تا برگردونمت شرکت، خداحافظ.

_ممنون، خداحافظ.

کار توی شرکت آریـا گستر به منظور من چیزی نمـیشـه،یکبار خودم قهر مـیکنم نمـیرم، یکبار اخراج مـیشم،خدا بعدیشو بخیر کنـه، حس مـی کنم تمام کائنات دست بـه یکی من توی این شرکت کار نکنم.

بعد رفتن رادین و پدرش از ایران یـه احساس مسئولیتی منو بـه تلاش به منظور موندن توی شرکت ترغیب مـی کرد،دوست داشتم باشم و یـه کاری انجام بدم.

پیـاده و قدم زنان بـه سمت دریـا رفتم و طبق عادت همـیشگی کفشامو درون اوردم و روی ساحل نشستم، دروغ چرا؟ وقتی از آرش شنیدم رادین بـه فدایی گفته هرکاری لازمـه انجام بده دلم شکست، چون مطمئن بودم فدایی بـه رادین گفته قضیـه بـه من مربوطه… گاهی وقتا کـه نـه بیشتر وقتا باخودم فکر مـی کنم شاید حسی کـه من بـه رادین دارم یک طرفه باشـه، اما وقتی بـه عالعمل های ضد و نقیضش فکر مـی کنم حرفمو بعد مـیگیرم و مـیگم نـه یک طرفه نیست، رادین کی احساساتشو بروز داده کـه این بار دومش باشـه؟

لبخندی زدم و خودم جواب خودمو دادم :

_شاید اون روز تو آ زمانی کـه اسممو داد مـیزد، یـا شایدم اون موقع توی تالار کـه نگران شد و اومد بیرون دنبالم…

پاهامو بغل کردم وبه موج های دریـا خیره شدم و گفتم :

_این فکرا چه فایده ای داره ؟ تو کـه رفتی…

اشک چشمامو پاک کردم و با چوب روی

ساحل یـه قلب کشیدم یـهو موج اومد و قلبو شست و رفت.

با پوزخند گفتم :

_این قصه ی ما دوتاست، مـیبینی چقدر کوتاست؟

تقصیر توعه اشک تو چشام دیوونـه ی بی احساس.

دوباره اشکامو پاک کردم و به دریـا نگاه کردم، یـهو یکی سر گفت :

_دیـانا تو اینجایی؟

هرچی اشکامو پاک مـیکردم تموم نمـیشد دست از تلاش برداشتم و با گریـه گفتم:

_آره اینجام، چی مـیخوای؟

سینای بیچاره با تعجب بهم نگاه کرد و گفت :

_داری گریـه مـی کنی؟

با سر آستین لباسم اشکامو پاک کردم وبلند شدم وگفتم :

_نخیر چشمات مشکل داره، یکمم کوری، یکم نـه خیلی کوری علاوه بر اینکه کوری پررو هم هستی، احمق و بیشعورو نفهمم هستی، مشکل تو نیستا همتون همـینجورید کلا مدلتون این شکلیـه.

چشمامو بستم و هق هق کنان گفتم :

_همتون بیشعورید.

سینا اومد سمتم و با چهره ای کـه سعی بر آروم من داشت گفت :

-باشـه هرچی تو مـیگی درسته،فقط آروم باش.

روی ساحل نشستم و دوتا دستامو گذاشتم روی دهنم و چیزی نگفتم،

سینا روی ساحل چهار زانو زد و گوشیشو از توی جیبش درون اورد و گفت :

_اون روزی کـه خواستیم قرص بخوریم من به منظور اینکه سربه سر بچه ها بذارم گوشیمو قبل از خوردن قرصا روی حالت فیلم برداری گذاشتم.

مکثی کرد و گفت :

_ عاشق شدی.

سرمو بـه سمتش چرخوندم و نگاهش کردم، با خنده گفت :

_حالا داری یکم از دل من مـیخوری.

بازم بهش چیزی نگفتم و با کشیدن خطای نامفهومـی روی ساحل خودمو سرگرم کردم.

سینا متأثر نگاهی بـه دریـا انداخت و گفت :

_اون روز جلوی درون پارکینگ یـادته؟دقیقا همون روز بهم زنگ زده بود و گفت مـیخواد منو ببینـه، منم بعد کلی کلنجار رفتن با خودم دیدم موقعیت خوبیـه کـه بالاخره بهش اعتراف کنم و بگم چقدر دوسش دارم.

خنده ی کوچکی کـه بی شباهت با پوزخند نبود روی لبش نقش بست و گفت :

#پارت۶۷

_اما من چی فکر مـی کردم و چیشد…

_نیومد؟

بهم لبخندی زدو گفت :

_چرا اومد، ولی نـه فقط به منظور دیدن من، به منظور معرفی نامزدش.

با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم :

_تورو بـه نامزدش چی معرفی کرد؟

با لحن کشیده ای گفت :

_آقا سینا پسر و داداشی گلم.

اخم کوچکی کردم و گفتم :

_داداشی!؟ نامزدش چی گفت؟

سینا همونطور کـه به دریـا زل زده بود گفت :

_خیلی ازم تشکر کرد، گفت تو باعث آشنایی ما شدی.

ناراحتیم رو فراموش کردم، متعجب گفتم :

_نامزدشو مـیشناختی؟

به صورتم نگاه کرد و سرشو تکون داد و گفت :

_اوهوم، دوستم بود.

لبمو گاز گرفتم و زدم پشت دستم و گفتم :

_ای نامرد.

_تقصیر خودم بود من دیر جنبیدم.

چند دقیقه ای بینمون سکوت برقرار شد، بدم نمـیومد بای درد و دل کنم، بلد نبودم چطوری راجب اینجور چیزا حرف ب، بی مقدمـه گفتم :

_اون متنـه رو خوندی؟

_کدوم؟

-همون کـه نوشته اگه متوجه شدید دارید عشق یک طرفه رو تجربه مـیکنید یـه رنده بردارید خودتونو کلاً رنده کنید صد درصد دردش کمتره.

سینا خندید و گفت :

_چطوری مـیتونی توی همچین حالی جوک تعریف کنی؟

اخمـی کردم و گفتم :

_جوک نبود!

_از کجا مـیدونی عشقت یک طرفه است؟

خیلی جدی گفتم :

-اولاً هی عشق عشق نکن از این قرتی بازیـا خوشم نمـیاد، ثالثاً…

_ثانیـاً.

ادامـه دادم :

_خودت کـه حرفای فاطیما رو شنیدی، با موقعیتی کـه اون داره من حتی نمـیتونم بهش فکر کنم.

_چه موقعتی؟ بخاطر پول و ثروتی کـه داره انقدر خودتو دست کم گرفتی؟

سرمو پایین انداختم و گفتم :

_تو چیزی نمـیدونی.

_بگو که تا بدونم.

پوست لبمو جوییدم و گفتم :

_اون خونـه ای دیدی مال ما نیست، ما تو اون خونـه سرایداریم.

ابروهاشو بالا انداخت و گفت :

_شوخی مـیکنی.

_نـه خود واقعیته.

دستی بـه چونـه اش کشید و گفت :

_اون مـیدونـه؟

_آره.

_پس خوبه دیگه .

با بغض گفتم :

_مـیدونی مسئله من این نیست، منو اون حتی اگه بخوایمم بهم نمـیرسیم.

سینا اخم کرد و گفت :

_تو از کجا مـیدونی کـه انقدر مطمئن حرف مـیزنی؟

دستمو کشیدم زیر چشمام و با صدای لرزون گفتم :

_ از وقتی کـه من تو فکر رادینم، پارسا عاشقم شده ، ارژنگ اومده خواستگاریم،رفتار آرش باهام یـه جوری شده گاهی وقتها فکر مـی کنم اونم بهم حس داره، فقط مورچه های توی خیـابون بـه من ابراز علاقه ن عالم و آدم گیر بـه من، تنـهای کـه حتی یـه بار نتونستم درست و حسابی باهاش حرف ب رادینـه، نگاهش یـه چیزی مـیگه کاراش یـه چیز دیگه.

سینا با خنده گفت :

_ دیوونـه همـینـه دیگه، مطمئن باش دل بـه دل راه داره اونم تو فکرته.

به چشماش نگاه کردم و گفتم :

_همـین دلی رو کـه داری مـیگی رو چجوری باهاش صاف کنم؟

_تو اول حتما تکلیفتو با خودت روشن کنی.

بلند شدم وبا چهره ی غمگینی کـه سعی داشتم تبدیل بـه گریـه نشـه شونـه ای بالا انداختم و با صدای آروم و بغض آلودی گفتم :

_نمـیشـه،تکلیفم با دل و عقلم روشن نمـیشـه.

#پارت۶۸

جلوتر از سینا وارد ویلا شدم و دیدم بچه ها بیرون نشستن ،تا چشمشون بـه من و سینا افتاد با لبخند موزیـانـه ای بـه دوتایی مون نگاه ، بی خیـال سلامـی کردم و

کنارشون نشستم، راست مـیگن وقتی بای درد و دل مـیکنی سبک مـیشی، خیلی سبک شده بودم، اشکان یـه دونـه کیوی از توی ظرف مـیوه برداشت و گفت :

_راه بیفتیم یـا امشبو باشیم فردا بریم؟

نازنین با ناراحتی گفت :

_لحظات خوب چقدر زود تموم مـیشـه، این دو سه روز مثله برق و باد گذشت.

شـهرام دستشو انداخت رو شونـه های نازنین و لبخند زد، عسل با حسادت مشـهودی بـه نازنین نگاه کرد و بعد بی مقدمـه رو بـه نیما گفت :

_عزیزم این چند روز با تو بهترین و به یـاد موندنی ترین روزی عمر من بود.

نیما سرشو از توی گوشی درون اورد و با لبخند کمرنگی گفت :

_آها، ممنون.

یعنی این نیما خدای احساسه، عسل لباشو حرصی جمع کرد و خواست چیزی بگه کـه صدای زنگ موبایل یکی از بچه ها مانع شد، سینا بلند شد و به اطراف نگاه کرد و گفت :

_این صدای گوشی منـه!

اشکان گوشی سینارو از روی مـیز برداشت و با خنده گفت :

_سینا جان پشتیبانت.

عسل با تعجب گفت :

_پشتیبان؟

اشکان _از وقتی سینا رو سینگل اوردیم شمال پشتیبانش دورا دور کاراشو پی گیری مـیکنـه.

سینا همونطورکه مـیخندید با صدای کشیده ای گفت :

_زهر مار بی مزه، بده بـه من گوشی رو.

سینا که تا بلند شد گوشیرو بگیره اشکان با خنده گفت :

_اوه، اوه اسم پشتیبانش مـهسا هم هست.

سینا با خنده گفت :

_احمق مـه بده.

اشکان با شیطنت گفت :

_تا اونجا کـه من مـیدونم تو برادری نداری.

سینا دستشو جلوی اشکان وگرفت و بهم نگاه کرد و با جدیت گفت :

_دو هفته پیش دار شدم، بده.

منظورشو فهمـیدم ولی بـه روی خودم نیوردم و منتظر موندم گوشی رو جواب بده.

اشکان بالاخره گوشیرو بهش داد و سینا هم رفت اونطرف که تا حرف بزنـه، شت مارو باش گفتیم الان جلوی ما حرف مـیزنـه!

داشتم سعی مـی کردم از دورخونی کنم ببینم چی مـیگه کـه فاطیما از خونـه اومد بیرون و با حالت تمسخر گفت :

_بَه، چه عجب دیـانا خانم ،خنده شما رو هم دیدیم.

لحن صحبت ش از چشمم پنـهون نموند اما بحثو کش ندادم و به لبخندی اکتفا کردم، شـهرام بـه اشکان گفت :

_یـه امشبو هم باشیم فردا بریم.

حرفشو تایید کردم و گفتم :

_آره،من موافقم.

سینا تلفنش تموم شد و اومد نشست پیشمون و مشغول حرف زدن درمورد برگشتنمون شد، کنار فاطیما نشستم و گفتم :

_چیشدی باز؟

پشت چشمـی برام نازک کرد و بلند شد و گفت :

_بچه ها همـین امروز مـیریم.

تا خواستیم چیزی بهش بگیم رفت توی خونـه و نذاشت دلیل تصمـیمـی کـه گرفته ازش بپرسیم.

با ابروهای بالا رفته بـه اشکان نگاه کردم و گفتم :

_این چشـه؟

اشکان متعجب گفت :

_نمـیدونم، خوب بود که…

بلند شدم و دنبالش رفتم، درون اتاقو باز کردم و دیدم داره لباساشو جمع مـیکنـه،نزدیکش شدم و گفتم :

_فاطیما شده؟

جواب نداد، ادامـه دادم :

_اشکان اذیتت کرده؟ ببین منو محرم راز خودت بدون، تو کـه مـیدونی من با اینکه ازدواج نکردم ولی توی مشاوره به منظور این موضوع ها مـهارت دارم.

بازم حرف نزد، نشستم روی صندلی و دستامو بهم گره زدم و با ژست بسیـار جدی گفتم :

_اساساً زن و مرد حتما توی زندگی گذشت داشته باشن، تو هم نباید انقدر زود عصبانی بشی.

برگشت و با عصبانیت بهم نگاه کرد.

مشتمو بالا اوردم و گفتم :

_باید قوی باشی.

عالعمل دیگه ای از خودش نشون نداد منم به منظور اینکه قشنگ از حرفام مستفیض بشـه مشت دیگه مو اوردم بالا و گفتم :

_باید قوی باشی.

دستشو اورد جلوی صورتشو یـهو شَپَلق کوبید توی صورتم، دستمو گذاشتم روی لپم و گفتم :

_بیشعور نفهم چرا مـیزنی؟

عصبانی داد زد :

_این تلافی اون روز کـه هولم دادی افتادم رو مبل کمرم رگ بـه رگ شد.

به خشکی شانس فاطیما یـادش اومده بود هولش دادم، عقده ایـه بدبخت، بازم این دلیل نمـیشد بزنـه توی صورت من.

دستمو از روی صورتم برداشتم و گفتم:

_ نخیر تو از یـه جای دیگه عقده داری

با بغض گفت :

_آره، اصلاً آره حق با توئه از یـه جای دیگه عقده دارم، هشت سال بیشتره باهم دوستیم توی این سال ها من هرچی اتفاق خصوصی و غیر خصوصی تو زندگیم داشتم بهت گفتم، هرچی راز داشتم برات تعریف کردم ولی تو اینجوری نبودی و نیستی، همـیشـه حتما با بدبختی از زیر زبونت حرف بکشم.

بله مثله اینکه فاطیما خانم صبرش لبریز شده و دیده خودم چیزی بهش نمـیگم مجبور شده بـه روش مستقیم رو بیـاره … خودمو زدم بـه اون راه و گفتم:

_حالت خوبه چی مـیگی؟

فاطیما عصبانی تر از دفعه پیش گفت :

_دیدم نیستی اومدم دنبالت کـه دیدم بله نشستی کنار ساحل و سفره درد و دلتو براش باز کردی، دوستی منو تو ارزشش از آشنایی دو سه روزه ات با سینا هم کم تره؟ مگه من دهن لقم کـه بهم نمـیگی چیشده؟

گفتن نداشت ولی فاطیما خیلی دهن لق بود! یعنی هرچیزی کـه بهش مـیگفتی رو که تا بهی نمـیگفت آروم نمـیگرفت، اصلاً یکی از دلایل حرف نزدنم باهاش همـین بود.

#پارت۶۹

صاف تو چشماش زل زدم و چیزی نگفتم ،عصبانی تر از دفعه قبل داد زد :

_منکه مـیدونم تو و رادین باهم رابطه دارید حالا هی تو بـه روی خودت

نیـار.

به سقف اتاق نگاه کردم و چیزی نگفتم، اخم کرد و دستمو گرفت و گفت :

_دیـانا بگو قول مـیدم بهی نگم .

دلم داشت نرم مـیشد که تا خواستم فکر کنم کـه آیـا بهش بگم یـا نـه یـهو عصبانی بهم تنـه ای زد و از کنارم رد شد لبمو با حرص جویدم و گفتم :

_من آرومم، من آرومم.

فاطیما بـه سمت درون اتاق رفت و تا بازش کرد نازنین و عسل و شـهرام و نیما بـه همراه اشکان افتادن تو اتاق، فاطیما نفس عمـیقی کشید و گفت:

_برید کنار مـیخوام رد شم.

بچه ها از روی زمـین بلند شدن و ایستادن، سینا گوشی بـه دست وارد خونـه شد و گفت :

_چه خبره؟

بهش نگاه کردم و گفتم :

_بیشعور زد تو گوشم.

سینا با خنده گفت :

_یِر بـه یِر شدین.

به بقیـه نگاه کردم و گفتم :

_شما هم یـادتون اومده؟

نازنین _من بـه شخصه حرفامونو یـادم نیست، ولی کارایی کـه کردیم یکم یـادمـه.

به شـهرام نگاه کردم و گفتم :

_تو یـادته؟

خودشو زد بـه اون راه و گفت :

_کی ؟من؟ نـه! اهم… بریم جمع کنیم برگردیم دیگه.

اشکان با لبخند ملیحی از همون بغل مغلا جیم زد و مکانو ترک کرد،

نیما قبل اینکه ازش بپرسم گفت :

_منو عسل هم کـه یـادمون نمـیاد.

عسل پشت چشمـی به منظور نیما نازک کرد و رفت ،نیما گفت :

_به نظرتون بیخیـال من شد؟

عسل داد زد :

_نیما چرا نمـیای؟

نیما چشماشو توی سرش چرخوند و گفت :

_اومدم.

واقعا درک نمـیکردم انقدر کم رویی و رودربایستی نیما به منظور چیـه؟بگو نمـیخوامت و خلاص!

نازنین _ من برم وسایلو جمع کنم فعلاً.

همـه رفتن و فقط منو سینا موندیم؛ بهش نگاه کردم و گفتم :

_تو یـادته؟

صورتشو متفکرانـه جمع کرد و گفت :

_فکر کنم همون فیلمو با کیفیت اچ دی دیدم کافی باشـه.

_آهان، آره بابا، راستی فیلمو پاک کنی.

_باشـه.

هرکسی سوار ماشینی کـه باهاش اومده بود شد، پشت چشمـی به منظور فاطیما نازک کردم و روبه عسل و نازنین گفتم :

_ا من با شما مـیام.

فاطیما زیر چشمـی بهم نگاه کرد و رفت و سوار ماشین اشکان شد.

اشکان _عه، دیـانا با ما نمـیای؟

دوباره پشت چشمـی به منظور فاطیما نازک کردم و گفتم :

_نـه.

عسل سرشو از شیشـه بیرون برد و گفت:

_بیـا عزیزم.

رفتم و عقب ماشین نشستم عسل حرکت کرد و نازنین کـه صندلی جلو نشسته بود برگشت و گفت :

_خوبه دیگه جمعمون کامل شد.

خندیدم و گفتم :

_مگه مـیخواین چیکار کنید؟

عسل گوشیشو درون آورد و گذاشت جلوی ماشین و گفت :

_مـیخوام لایو بگیرم .

_جدی؟ ببینم فالوراتو.

فرمونو چرخوند و گوشی رو بهم داد، بـه فالوراش نگاه کردم و با دهن باز گفتم :

_نـه! این پلنگه تویی؟

به سمتم چرخید و گفت :

_پلنگ چیـه؟ من شاخم.

نـه عزیزم تو خودی، یعنی نیما رل چندمش مـیشـه؟

نازنین با هیجان گفت :

_پنجم.

خنده ای کردم و گفتم :

_عه، دوباره بلند فکر کردم.

عسل اخم کرد و مشغول رانندگی شد.

با دقت بـه عسل و عکساش نگاه کردم و گفتم :

_اَه ، هی مـیگم چقدر قیـافه ات آشناست!

با اخم بـه عکسا نگاه کردم و گفتم :

_چشات آبی نبود مگه؟

همونطور کـه رانندگی مـیکرد توی آینـه نگاه کرد و لنزو گرفت نزدیک چشمش و گفت :

_وایستا الان درستش مـیکنم.

لنزو گذاشت و برگشت و با لحن لوسی گفت :

_نایس شدم؟

صورتمو جمع کردم و گفتم :

_آره.

#پارت۷۰

نازنین رژشو توی آینـه ماشین تجدید کرد و گفت :

_وای من هیجان دارم.

عسل لبخندی زد و گفت :

_منکه خیلی ریلکسم، مگه مـیخوای چیکار کنی کـه استرس داری؟

بی توجه بـه حرفای اونا موهامو صاف کردم و رژلبمو پررنگ تر کردم و مـیون دوتا صندلی نشستم و منتظر بـه صفحه گوشی عسل نگاه کردم راستش منم یکم هیجان داشتم.

_آماده اید؟

نازنین با هیجان گفت :

_آره.

ولی من چهره مو عادی گرفتم و گفتم :

_منکه از همون اول آماده بودم.

عسل انگشت شستشو جلوم گرفت و گفت :

_اوکی، فقط یـادت باشـه ما ترکیـه ایم شمال نیستیم افتاد؟

شمال بـه این خوبی، با خنده گفتم :

_ منکه خیلی حرف نمـی ولی نگو کـه بقیـه ویدئو هایی کـه توی ترکیـه و دوبی مـیگرفتی همون شمال و جنوب خودمونـه!

_وا دیوونـه شدی؟ من همـه ی این جاهایی رو کـه مـیگی رفتم، الان شرایط خاصه.

شونـه هامو انداختم بالا و گفتم :

_باشـه، شروع کن.

خم شد و دستگاه پخش ماشینشو روشن کرد و آهنگ پیشم بخند ماکان بندو پلی کرد، بعدش سر و وضعشو درست کرد و لایو شروع کرد.

صداشو یـه جوری کرد و گفت:

_سلام فالورای عزیزم، مرسی از اینکه منو دوست دارید، پستامو دنبال مـیکنید و لایکم مـیکنید.

وبعد شروع کرد بـه ادا اطفار درون اوردن و همخوانی با آهنگ، با چهره ی مات و مبهوت بـه ادا هایی کـه در مـیورد نگاه کردم، لعنتی هر وقت این آهنگو گوش مـیکردم خاطرات خوب برام تداعی مـیشد، حالا از این بـه بعد موقع شنیدن یکسره چهره ی یک پلنگ مـیاد جلو چشمم.

عسل سرشو برد جلوی گوشی و پیـام یکی رو زیرخوند:

_فقط قیـافه پشتیـه رو.

برگشت و بهم نگاه کرد سریع خودمو جمع و جور کردم و چیزی نگفتم، نازنین با صدای کشیده ای گفتم :

_سلام.

عسل خم شد و نازنین و بوسید و گفت:

_نازنین عشق من.

نازنین لباشو غنچه کرد

و چشمک زد، با حالت چندشی بهش نگاه کردم، مثله آدم رفتار کنید مگه آدمـیزاد بودن چشـه؟

نازنین خندید و به صفحه گوشی نگاه کرد و خوند :

_ قیـافه پشتیـه رو انگار وسط دوتا خل مشنگ گیر افتاده.

نازنین و عسل همزمان برگشتن و بهم نگاه ، به منظور عوض بحث لبخندی زدم و گفتم :

_سلام بچه ها، نـه من اوکیم خیـالتون راحت.

همزمان نیم خیز شدمو ازدوتا صندلی سرمو بردم جلوی گوشی و خوندم :

…_آره جون عمت.

…_عسل جون با نیما کات کردی؟

…_چه خبر از امـیر؟

…_عسل حیف سیـاوش به منظور تو با اون قیـافه ات.

…_عسل بووق تو اون قیـافه ات.

.._ وسطیـه چه خوشگله.

…_اونجا کجاست؟

…_شارژ ایرانسل رایگان کد ****بفرست بـه ****.

…_یـه خوب بیـاد دایرکت به منظور ازدواج مـیخوام.

عسل منو عقب کشید و گفت :

_بسه دیـانا.

نازنین _بچه ها ما ترکیـه ایم.

با خنده گفتم :

_ناموساً آخری داغونم کرد.

عسل نگاهی بـه بیرون پنجره انداخت و گفت :

_بچه ها چند بار بگم؟ من و نیما بـه هم علاقه داریم، عشقای قبل نیما سوء تفاهم بود، اسم نیما رو روی دست سمت راستم تتو کردم همونطور کـه روی قلبم هک شده.

دستشو بالا اورد که تا نشون بده نازنین سریع گفت :

_عسل دست راستت کـه اسم محسن بود.

عسل صدای آهنگو یکم زیـاد کرد و گفت:

_ دست چپمم کـه اسم سیـاوشـه.

نازنین دستپاچه گفت :

_دوتا پاهات چی ؟

عسل _یکیش اسم امـیره اون یکی دیگه اش صورت آرمانـه .

نازنین _الان جدی یـادت رفته کجا تتو زدی؟

عسل یکم فکر کرد و گفت :

_آها روی قوزک پای راستم اسمشو تتو کردم گفتم که تا وقتی اینا رو پاک کنم اون اونجا محفوظ باشـه.

تو این فاصله کـه اونا حرف مـیزدن من به منظور اینکه حوصله ی فالورا سر نره یکم از زیبایی های شمال براشون تعریف کردم.

#پارت۷۱

_بحث بعدی جاده چالوسه بچه ها، البته یـه جاده دیگه هم به منظور رفت و برگشت از شمال هست ولی جاده چالوس با صفا تره.

نازنین و عسل همزمان با تعجب برگشتن و بهم نگاه ، فکر کنم تو مخیله شون نمـیگنجید اینقدر قدرت بیـان بالایی داشته باشم.

با ذوق دستمو از شیشـه بردم بیرون و گفتم :

_عه بچه ها جاده چالوس.

عسل لایوو قطع کرد و یـه ترمز محکم گرفت و با عصبانیت بهم نگاه کرد، یـهو یـادم اومد، هین، لبمو بـه دندون گرفتم و گفتم :

_راستی ما ترکیـه بودیم!

کنار خیـابون ایستادم و هردو بند کوله پشتیمو انداختم رو شونـه ام و عصبانی داد زدم :

_همتون مشکل دارید، عسل زشت مزخرف پلنگ، ازت متنفرررم…منو از ماشینت پیـاده مـیکنی؟ یـه وری آدمت مـیکنم، اندازه موهای سرش دوست پسر داره آبروش نرفته حالا من یـه جاده چالوسو به منظور بقیـه تشریح کردم شدم آبرو ریز؟

ماشین فاطیما و اشکان جلوتر از ما بود از طرفی هم دوست نداشتم زنگ ب بـه فاطیما، همونجا ایستادم و به جاده نگاه کردم، یـه ماشین برام نگه داشت و صدای خنده شـهرام اومد کـه گفت :

_پیـاده ات ؟

با اخم گفتم :

_آره.

سینا و نیما از خنده هرکدوم یـه طرف افتاده بودن، شـهرام خودشو کنترل کرد و گفت :

_سوار شو راهی نمونده ما مـیرسونیمت.

از روی ناچاری باشـه ای گفتم و سوار شدم، خدایـا خودمو بـه خودت سپردم رفیقای اشکان اوکین دیگه نـه؟

ویدیو لایو عسل کل اینترنتو ترکونده از همـه بیشتر قیـافه و کارای من توجه همـه رو جلب کرده بود، نیما بلند بلند خندید و گفت :

_این ویدیو تاریخی مـیشـه.

سینا همونطور کـه سرش تو گوشی بود گفت :

_معروف شدی دیـانا.

عصبانی گفتم :

_منو از ماشین پیـاده کرد، اِ اِ اِ.

به اینترنت وصل شدم و تا وارد صفحه ام شدم دیدم صدتا درخواست بهم داده شده.

شـهرام _من موندم نازنین چرا تو جنگولک بازی های عسل همکاری کرده؟

نیما _برگشتیم حتما تکلیفمو باهاش روشن کنم.

سینا خندید و گفت :

_دوست شاخ داشتن این دردسرارو هم داره.

نیما سرشو با تاسف تکون داد و گفت :

_غلط و برای این مواقع گذاشتن.

با چشمای درشت شده گفتم :

_جاده چالوس بـه این قشنگی، اینا چه مرگشونـه آخه؟؟

شـهرام خندید و گفت :

_ولشون کن، عالمـی دارن به منظور خودشون.

حرفشو تایید کردم و چیزی نگفتم، چند دقیقه ای بینمون سکوت برقرار شد و منم چیزی نگفتم، اصولاً وقتی زیـاد با پسر جماعت حرف بزنی پررو مـیشن، که تا رسیدن بـه خونـه سینا و نیما خوابیدن، منم خیلی خوابم مـیومد ولی نخوابیدم صلاح نبود بخوابم دیگه که تا همـینجاش اگه بفهمـه من با اینا اومدم پودرم مـیکنـه، نیما مثله یوزارسیف پشتشو بـه من کرده بودو سرشو گذاشته بود روی صندلی و هفت پادشاهو خواب مـیدید، دستش درد نکنـه منو از این معذبی نجات داد ولی بازم این دلیل نمـیشد بخوابم.

شـهرام _دیـانا، دیـانا خانم…بلند شو.

_ول کن.

نیما _غرق خوابه.

سینا _دیـانا.

یـهو چشمامو باز کردم و به سه تاییشون نگاه کردم،

شـهرام _بیدار شدی؟ رسیدیم تهران خونتون کجاست؟

با دستم چشمامو مالیدم و گفتم:

_جای خونـه سینا دیگه ، ممنون خودم از اینجا بـه بعد مـیرم.

سینا _راستی یـادم نبود.

شـهرام سری تکون داد و

دور زد و به سمت خونـه حرکت کردیم، بعد رسیدن از هردوشون کلی تشکر کردم و شـهرام موقع رفتن گفت :

_گیتارو یـادت نره.

با خوشحالی برش داشتم و گفتم :

_ممنون.

نیما با لبخند خداحافظی کرد و منو سینا پیـاده شدیم.

سینا _بچه ها مـیبینمتون.

ماشین راه افتاد و رفت، بـه سمت خونـه رفتم و رو بـه سینا با خوش رویی گفتم :

_خداحافظ.

لبخند زد و گفت :

_خداحافظ.

براش دست تکون دادم و وارد خونـه شدم و درو بستم.

#پارت۷۲

بعد ورود من بـه خونـه و استقبال گرم خانواده یـه راست رفتم یـه دوش گرفتم و خوابیدم،با صدای آهنگ گوشیم از خواب بیدار شدم و با دیدن شماره آرش سریع تماسو وصل کردم و جواب دادم :

_سلام خوبی؟

_سلام ممنون،تو خوبی؟

_ممنون، اتفاقا دیشب رسیدم.

_آهان،خداروشکر، مراسم آقای آریـایی نبودی نگرانت شدم.

با تعجب روی تخت نشستم و گفتم :

_مراسم آقای آریـایی؟ی کـه به من خبر نداد.

_ نمـیدونستی؟ تو شرکت اعلام ، من فکر کردم دوستات بهت گفتن.

_فاطیما و اشکان؟

_آره چون توی مراسم بودن.

فاطیمای بیشعور بخاطر اینکه باهم قهر کردیم عمدا بهم خبر نداده بود وگرنـه اون بدون من قدم از قدم برنمـیداشت.

از فرط عصبانیت تو چشمام اشک جمع شده بود، حتماً رادین باخودش فکر مـیکرد من چقدر بیخیـالم، اصلاً راجب من فکر مـیکرد؟

_دیـانا،هستی؟

لبمو با حرص جویدم و اشک چشمامو کنار زدم جدیدا خیلی دل نازک شده بودم، با صدایی کـه ناراحتیبیداد مـیکرد گفتم :

__آره، مرسی کـه خبر دادی.

_خواهش مـیکنم، به منظور مراسم ختم اگه تونستی بیـا،اگه مـیخوای بیـام دنبالت.

_نـه ممنون، با بابا مـیام.

_آها، کاری با من نداری؟

_رادینم اومده؟

پشت خط سکوت برقرار شد و من به منظور یک لحظه بـه این فکر کردم کـه بر چه اساسی یـهو این سوالو ازش پرسیدم!

آرش بـه حرف اومد و گفت :

_خیلی سعی کردم برم جلو و راجب موضوع تو و یـه سری مشکلات دیگه شرکت باهاش حرف ب، اما واقعا نشد .

_اشکالی نداره، لازم نیست دیگه به منظور من باهاش صحبت کنی، فکر مـیکنم حق با آقای فدایی باشـه من هنوز به منظور کار تو شرکت بی تجربه ام.

_نیستی، خودتو باور داشته باش، من دیگه حتما قطع کنم، خداحافظ.

با خداحافظ کوتاهی تماسو تموم کردم و با نفرت از کاری کـه فاطیما کرده بود دستمو مشت کردم، تقه ای بـه در خورد و وارد اتاقم شد، دستی بـه کمرش زد و کنار تختم نشست، شکمش از حد یـه زن باردار سه چهار ماهه بزرگ تر شده بود، با دیدن چهره من متعجب گفت:

_چی شده؟

_با فاطیما قهر کردم .

اخم کوچکی کرد و گفت :

_وا، چرا؟

اخم من پررنگ تر شد و گفتم :

_چون زد تو گوشم.

متعجب گفت :

_و چرا زد تو گوشت؟

این حجم از صداقتی کـه داشتم کم کم داشت سرمو بـه باد مـیداد بخاطر همـین کمـی دروغ مصلحتی وارد حرفام کردم و تحویل دادم، سرمو گذاشتم روی پاهاشو گوشمو گذاشتم روی شکمش، دستشو نوازش گونـه روی سرم کشید و گفت :

_عیب نداره م بزرگ مـیشی فراموش مـیکنی، تازه تو و فاطیما عادتونـه، دعوا مـیکنید بعد دوروز یـادتون مـیره.

با هیجان گفتم :

_ دقت نمـیکنیـا زد تو گووشم.

خندید و گفت :

_حتماً تو هم یـه کاریش کردی، نمـیشینی نگاه کنی که.

_نـه من هولش دادم تازه عمدی هم نبود.

_خوب دیگه چی مـیخوای؟

با ناراحتی نگاش کردم و گفتم :

_دوست داشتم موهاشو بکشم.

بلند شد و گفت :

_خوب دیگه توهم، بلندشو ساعت دوازده ظهره.

به ساعتم نگاه کردم و زیرفوشی بـه فاطیما دادم، همـیشـه عادتش همـین بود بعد قهر یـه کارایی انجام مـیداد کـه حرص آدمو دربیـاره و یـاد آوری کنـه هنوز قهره ؛ رفتم بیرون اتاق و دیدم زن عمو روی صندلی نشسته و داره با تلفن خونـه حرف مـیزنـه.

_آره بـه ارژنگ گفتم اتفاقاً، گفتم تو حتما حتماً یـه جای دولتی استخدام بشی،آخه از خدا کـه پنـهون نیست از شما چه پنـهون قراره تو کارش یکم واردتر کـه شد؛ خودمون یـه کارخونـه بزنیم، مـیدونی کـه بخوایم مـیتونیم.

#پارت۷۳

پشت چشمـی به منظور زن عمو نازک کردم و رفتم توی آشپزخونـه، با وارد شدن من صدای شکستن چیزی اومد سریع رفتم پیش و گفتم :

_چیشد؟

به خورده شیشـه های شکسته روی زمـین اشاره کرد و با کمـی اضطراب گفت :

_شکست.

خم شدم و شیشـه های شکسته شده رو با خاک انداز جمع کردم و غرغر کنان گفتم:

_ چرا اینا سریع خونـه پیدا نمـیکنن؟ اصلا پیدا هم نکنن همـین زن عمو خجالت نمـیکشـه؟ داری دست تنـها به منظور این همـه آدم غذا درست مـیکنی بلند نمـیشـه بیـاد کمک کنـه ؟

دستاشو شست و گفت :

_مـهمونن دیگه حتما تحمل کنیم زشته.

_زشته؟ داره پشت تلفن خونـه همچین فک مـیزنـه و با حرص بـه درو دیوار نگاه مـیکنـه انگار ارث باباشو خوردیم.

با دست اشاره کرد و گفت :

_هیس، یکم آرومتر.

با عصبانیت از آشپزخونـه زدم بیرون و رفتم جلوش ایستادم و زل زدم بهش که تا شاید خجالت بکشـه.

زن عمو با پررویی گفت :

_یـه لحظه گوشی دستت اشرف جون.

دستشو گذاشت رو دهانـه تلفن و گفت:

_باهام کار داری؟

_نـه م همـه کارا رو

کرد زحمت نکشید مـیخوام ببینم کی تلفن آزاد مـیشـه مـیخوام بهی زنگ ب .

عمدا دستشو از روی گوشی برداشت وگفت :

_عزیزم دارم خصوصی حرف مـی نیم ساعت دیگه طول مـیکشـه اینجا ایستادی معذبم.

با لحن جدی گفتم:

_حرف خصوصی رو وسط حال نمـیزنن.

با تمسخر گفت :

_اِ؟ سیم تلفن مـیرسه بـه اون اتاق؟

منم متقابلاً گفتم :

_نـه ولی مـیشـه با موبایل حرف زد، شارژتون ته کشیده خط بـه خط کنم.

خندید و گفت :

_سخاوت بـه خرج نده گلم،پول اینم انگاری شما دادی.

خواستم چیزی بگم کـه ارژنگ از درون وارد شد و گفت :

_اَه، یک ساعت گذشت هنوز داری حرف مـیزنی؟

چشمش کـه به من افتاد سرشو انداخت پایین و با خنده سلام کرد، زن عمو دوباره مشغول حرف زدن شد و از آشپزخونـه خارج شد و بهم اشاره کرد یـه وقت حرفی کـه بی احترامـی باشـه ن، بالاخره بابا وعمو از راه رسیدن،به کمک کردم و سفره رو پهن کردیم ، ناهارو خوردیم و جمع کردیم وبردیم و شستیم، و همچنان زن عمو دست بـه سیـاه و سفید نزد، عصر هم بـه بهانـه پیدا خونـه زن عمو و عمو با ارژنگ رفتن بیرون و بعد یک ساعت و بابا هم رفتن بیرون که تا بره پیش دکتر، هرچی هم بهم گفتن بیـا بریم باهاشون نرفتم.

تنـها توی خونـه نشسته بودم و کانال بالا و پایین مـیکردم، شبکه یک؛ دوتا خانوم حرف مـیزدن، شبکه دو برنامـه کودک بود، شبکه سه اخبار بود، شبکه چهار کـه دیگه نگم برات، شبکه پنج و شیش و.. بـه ترتیب یـا فقط حرف مـیزدن یـا کارتن بود یـا جومونگ نشون مـیداد از این سه حالت خارج نبود،خواستم از روی مبل بلند شم کـه صدای آیفون اومد، و از اونجایی کـه خراب بود حتما خودم مـیرفتم درون حیـاط.

-همش بدبختی،آیفون خرابه، از شرکت اخراج شدم ،ی خونـه نیست، ناهار درست و حسابی کوفت نکردم اینم از تلویزیون، از این بدترم مگه مـیشـه؟

بیخیـال باز درون شدم و رفتم توی اتاقم اما طرف ولکن نبود

رفتم بیرون و درو باز کردم ولیی نبود، که تا برگشتم یـه چیزی از بالای درون باصدای کرووپی افتاد پایین با ترس چشمامو بستم و از ته دل جیغ کشیدم :

-دزد.

وسط جیغ یـه دست بزرگ اومد جلوی صورتم و صدای جیغ و دادمو گرفت :

_ساکت باش بچه.

فکر کرده بود من از اون ای ترسو ام کـه سریع از ترس غش مـیکنن؟ هه من دو ماه دفاع شخصی رفتم، آره زیـاد نیست ولی سرعت یـادگیری مـهمـه کـه ظاهراً اونم نیست!تو یـه حرکت بسیـار برنامـه ریزی شده پای راستمو بردم بالا چنان کوبیدم توی… توی، چیزش.. حالا بیخیـال کـه صداش درون نیومد فکر کنم نفله اش کردم!

-نشونـه گیریت اشتبه، مونده که تا برسی بچه فنچ.

با دقت بـه صدا یـه لحظه بـه این فکر کردم چقدر صدا آشناست! آروم برگشتم و با چهره دایی روبه رو شدم.

_دایی مـیثم

با دیدن من یـه لبخند دندون نما زد و گفت :

_سلام فنچ دایی.

حالا کـه فکر مـیکنم بله از این بدترم مـیشد کـه شد.

زدم تو فاز لوتی حرف زدن و با ابروهای بالا رفته گفتم :

_چرا اَ رو درون نوکرتم؟

ساکی کـه دستش بودو انداخت روی شونـه اشو گفت :

_پنج دیقه هست پشت درم، کیلت اِف اِف درون اومد بسکه فوشار دادم.

ساکشو گرفتم و گفتم :

-اهان، شرمنده دایی.

-دشمنات شرمنده.

دستمو بـه سمت درون خونـه گرفتم و با خنده گفتم:

_بفرما تو دایی خونـه خودته،خیلی خوش اومدی خبر مـیدادی یـهی ی سر مـیبریدیم.

یـه ابروشو انداخت بالا و لپمو کشید و گفت :

_تشکر فِنچک ، حالا بزار از راه برسیم حرف دارم برات دایی.

بعد از اومدن دایی نیم ساعتی بیشتر نگذشته بود کـه و بابا هم اومدن اولش از دیدن دایی کپ کرد و قبل اینکه بـه خودش بیـاد دایی سریع رفت پیشش و بغلش کرد، یک صحنـه های فیلم هندی بود کـه نگو، خلاصه بعد احوال پرسی اونا باهم و گوش بـه خاطرات دایی مـیثم، عمو اینا از راه رسیدن و با دایی سلام احوال پرسی گرمـی د، دایی سرشو اورد کنار گوشمو همونطورکه یـه پاشو روی مبل گذاشته بود گفت :

_دوباره کـه این بابات کل ایلشونو جمع کرده اورده خونـه تون که…اون ننـه بزرگ کاراته بازت کجاست؟

#پارت۷۴

با خنده گفتم :

_مـیبینی وضع مارو؟

به ارژنگ نگاه کرد و گفت :

_این نسناس کیـه؟ مثله جغد زل زده بهت، ب پدرشو…

_دایی هیس عه، پدرش کنارمـه.

دایی دستی بـه سیبیلش کشید و گفت:

_اَکهی.

بعد خوردن شام و کمـی گپ و گفت با دایی توی اتاقم رفتم که تا فردا سر ساعت بلند شم و برم مراسم ختم آقای آریـایی.

با شنیدن صدای آلارم گوشیم کـه روی ساعت هشت تنظیمش کرده بودم از خواب بیدار شدم و بعد خوردن صبحانـه و کمک بـه سریع بـه اتاقم برگشتم و حاضر شدم، شماره فاطیما رو گرفتم که تا یـهش زنگ ب و بگم باهم بریم کـه یـادم اومد باهاش قهرم، سریع قطع کردم و دستمو گذاشتم رو قلبم و با خنده گفتم :

-نزدیک بودا.

بیرون رفتم و گفتم :

_بسیـار خوب، با اجازه من مـیرم بیرون، خداحافظ.

_خدا بـه همراهت

بابا _مـیخوای برسونمت؟

_ شما خودتون نمـیخواید بیـاید؟

بابا _مگه کجا مـیری؟

با کف دست

زدم روپیشونیم و گفتم:

_فراموش کردم بهتون بگم آقای آریـایی مرد.

یـهو دستشو گذاشت روی شکمشو گفت :

_ای زلیل نشی.

سریع گفتم :

_بچه لگد زد؟

زن عمو پیش دستی کرد و گفت :

_نخیر خبر بدو اینجوری مـیدن؟

بابا نگران بـه نگاه کرد و خطاب بـه من گفت :

_خدابیـامرزتش، باشـه بریم.

زود گفت :

_کجا امروز قراره بریم دکتر.

با تعجب گفتم :

_وای چقدر مـیرید دکتر ؟

_نا سلامتی دو قلو دارما.

دایی کـه چایی توی دهنش بود برگشت سمت بابا و زد زیر خنده کـه متاسفانـه توی یک چشم بهم زدن صورت بابا پر چایی شد.

دایی مـیثم _ دوقلو؟ بابا دهنتون سرویس پاچیدم.

_شوخی نبود که!

دایی بلند شد و خنده کنان رفت، بـه بابا کـه صورتش خیس بود نگاه کردم و گفتم :

_بابا درکت مـیکنم منم اینجوری شدم، فقط اون شتر بود این دایی مـیثم.

_برو دیرت نشـه بابات نمـیاد.

چشمـی گفتم و برگشتم سمت درون تا برم

یـهو دایی گفت :

-وایست بینم.

با لبخند ژکوندی برگشتم و گفتم :

-بله؟

-با این سر و وضع ؟

نگاهی بـه لباسام انداختم و گفتم :

_چشـه مگه ؟

یـه مانتوی آستین سه ربع نسبتاً کوتاه مشکی رنگ پوشیده بودم با شلوار مشکی ، شالمم کـه سرم بود.

دایی دستی بـه سیبیلش کشید و گفت :

-شما بگو چش نی، واس من اُفت داره مثله شلغم وایستم تو بااین سرو شکل بری بیرون.

چشمامو بـه سمت بالا چرخوندم و گفتم:

-وای چادرمو یـادم رفت بردارم، حق با شماست.

برگشتم تو اتاقو چادر نن جون کـه خونـه مون جا مونده بودو برداشتم و گفتم :

-حله، دفعه آخرت باشـه حجاب منو مـیبری زیر سوال دایی، من رگ غیرتم فقط به منظور پوششم مـیزنـه بالا.

دایی خنده ای کرد و گفت :

-باشـه فنچک، عزت زیـاد.

از خونـه زدم بیرون و با عجله بـه طرف درون دویدم.

-خدایـا نوکرتم، ببخشید دیگه از این دروغا نمـیگم.

از اونجایی کـه برای چادر و خانمای چادری احترام خاصی قائل بودم چادرو با احترام که تا کردم و گذاشتم توی کیفم. و بعد سوار تاکسی شدم.

#پارت۷۵

کیفمو روی شونـه ام جا بـه جا کردم و وارد خونـه آقای آریـایی شدم، البته نمـیشد اسمشو خونـه گذاشت، قصر یـا برج بیشتر براش برازنده بود، خونـه ای بزرگتر و شیک تر از خونـه آقای تاجیک، با نگاهم اطرافو زیر نظر گرفتم و به سمت درون ورودی خونـه رفتم، اینجا مراسم ختم هم مختلط بود، دوتا مرد جلوی درون ایستاده بودن و مشغول خوش آمد گویی بودن با دقت بیشتری نگاهشون کردم و بالاخره رادینو دیدم، توی یک ثانیـه انگار یـه سطل بزرگ آب یخ روی سرم خالی شد، دستام بـه طرز عجیبی شروع بـه لرزیدن کرد و نفسام تند تند و با هیجان شد، بی صبرانـه بـه سمتشون رفتم رادین سرش پایین بودو بهم نگاه نمـیکرد ، با صدای آرومـی کـه استرس بد جور روش تاثیر گذاشته بود گفتم :

_تسلیت مـیگم…

با شنیدن صدای من سرشو بالا اورد و بهم نگاه کرد، چهره اش با روزی کـه مـیرفت زمـین که تا آسمون فرق کرده بود، انگار توی همـین چند روزه مردتر شده بود، ته ریش و قرمزیـه چشمای همـیشـه بیخیـالش اینبار خبر از آشفتگیـه بیش از حد رادینو مـیداد، راستی گفتم چشماش، آخ کـه چه غمـی داشت چشماش ، دیگه اثری از اون ریلکسی و بیخیـالی توی چشماش نبود و فقط غم بود؛ یک غم بزرگ.

بدون اینکه ازش چشم بردارم گفتم :

_ امـیدوارم غم آخرتون باشـه.

به چشمام نگاه کرد و با مکث کوتاهی گفت :

_ممنون، خوش اومدی.

دوتا مرد هم بهم خوش آمد گفتن و با دست بـه داخل راهنماییم ، رادین با نگاهش منو که تا وقتی کـه نشستم همراهی کرد و خدا مـیدونست چقدر از توجهش خوشحال بودم، تمام وقتی کـه روی صندلی نشسته بودم و شیون و گریـه های سوزناک خانواده ی رادینو مـیدیدم بـه این فکر مـیکردم کـه بخشیدن رادین کار سختی هست ولی شدنیـه، یـه حسی بهم مـیگفت از اینکارش پشیمونـه..

با تموم شدن مراسم بلند شدم و به سمت بیرون حرکت کردم، به منظور خداحافظی بـه رادین کـه دورو برش خیلی شلوغ بود نگاه کردم، نمـیتونستم برم وسط اون همـه مرد و خداحافظی کنم بخاطر همـین خیلی خاموش از همون بغل رد شدم و رفتم بیرون، با ناراحتی بـه سمت خونـه برگشتم و نگاهی پر افسوسی بـه داخلش انداختم و زیرگفتم :

_خداحافظ.

داشتم از خونـه مـیرفتم بیرون کـه یکی صدام زد.

_خانم شـهامت.

با شنیدن صداش سریع برگشتم و گفتم:

_بله.

کمـی نزدیکم اومد و گفت :

_مـیری؟

با دستپاچگی سرمو کج کردم و کمـی نزدیک تر شدم و گفتم :

_بله.

به ساعتش نگاه کرد و گفت :

_ با آقای فدایی حرف زدم، مـیتونی از فردا بری شرکت.

با هیجان دستمو مشت کردم و بعدش بهش نگاه کردم و گفتم :

_خیلی ممنون…

سرشو تکون داد و زیرگفت:

_خواهش مـیکنم.

نمـیدونستم چی بگم، فقط دوست داشتم همونجا وایستم نگاهش کنم، آخه یـه آدم چطور مـیتونـه درون عین اینکه از یک نفر ناراحتو دلخوره بازم اون آدمو دوستش داشته باشـه؟

یـه آقایی رادینو صدا زد و چیزی بهش گفت،نمـیخواستم وقتشو بگیرم بخاطر همـین، بـه خداحافظی راضی شدم.

_دیگه وقتتونو نگیرم…خداحافظ.

دست راستشو توی جیبش

کرد و گفت :

_چه حرفیـه، خواهش مـیکنم، بـه سلامت.

لبخندی زدم و مثله ای خجالتی از خروجی رفتم بیرون، و زیرگفتم :

_یعنی حالا کـه پدرش از دنیـا رفته دیگه برنمـیگرده آمریکا ؟ خدا کنـه نره.

داشتم با دلهره رفتن دوباره رادین دست و پنجه نرم مـی کردم کـه متوجه فاطیما شدم، با تیپ سرتا پا مشکی کنار ماشین اشکان ایستاده بود انگاری منتظر اشکان بود، منو دید ولی خودشو زد بـه اون راه کـه مثلا منو ندیده، منم سریع یـه تاکسی گرفتم و بی توجه بهش سوار ماشین شدم و برگشتم خونـه، هنوز پامو کامل توی خونـه نزاشته بودم کـه یـه صدایی شنیدم :

_آی آی آی آی، آقا مـیثم.

نزدیک شدم و دیدم دایی پشت گردن ارژنگ و گرفته و داره فشار مـیده ارژنگ با صورت جمع شده هم داشت آخ و اوخ مـیکرد، دایی مـیثم یکی محکم زد پشت گردن ارژنگ و گفت :

_بازی مـیکنیم دیگه زیرش نزن.

ارژنگ پشت گردنشو گرفت و گفت :

_من غلط کردم بزار برم.

دایی ابروهاشو بالا انداخت و گفت :

_نـه، دستو بیـار جلو.

ارژنگ دوتا دستشو اورد جلوی دایی و با ترس گفت :

_آروم بزنیـا.

دایی با خنده با دست راستش محکم زد پشت دست ارژنگ و با خنده گفت :

_کبابت کردم.

رفتم پیششونو گفتم :

_سلام، چه خبره؟

دایی پاهاشو گذاشت روی صندلی و گفت:

_خوب شد اومدی دایی داشتیم نون بیـار کتلت ببر بازی مـیکردیم.

_اون کبابه.

ارژنگ بـه دست قرمز شده اش اشاره کرد و گفت :

_والا این جوری کـه آقا مـیثم بازی مـیکنن نون بیـار بندری ببره.

دایی بـه سیبیلش دست کشید و گفت:

_بیـا داوری کن دایی، شاهد باش چطوری کتلتش مـیکنم.

ارژنگ همونطورکه پشت دستشو مـیمالید گفت :

_ماشالا آقا مـیثم دست بزنش خیلی خوبه.

دایی خندید و گفت :

_کتک خوره ات ملسه… بیـار جلو دستو، دیـانا داشته باش.

ارژنگ دستشو اورد جلو و گفت:

_این آخرین باره.

دایی با جر زنی تمام دست ارژنگو گرفت محکم زد روی دستش همزمان دو سه که تا مشتم کوبید بـه پشتش و با خنده و خوشحالی پشت گردن ارژنگو گرفت و با غیض گردن ارژنگو فشار داد وگفت:

#پارت۷۶

_باختی، باختی.

خواستم چیزی بگم کـه زن عمو با ترس از توی خونـه اومد بیرون و دستشو کوبید بـه صورتش و گفت :

_چیکار مـیکنی؟ ولش کن بچه رو کشتیش.

ارژنگ خودشو از دست دایی خلاص کرد وداشت مـیرفت سمت ش کـه دایی هم نامردی نکرد حین رفتن یـه لگد محکم زد بـه پشت ارژنگ و گفت :

_بچه ننـه،فقطو دهنی.

زن عمو با اخم دست ارژنگو گرفت و به سمت داخل خونـه رفت، دایی بهم نگاه کرد و گفت:

_بزمجه، فکر کرده داماد من شدن الکیـه.

با چشمای درشت شده گفتم :

_این الان به منظور من بود؟

_آره دایی درون قالب بازی خواستم ملتفتش کنم کـه لیـاقت تورو نداره.

: دانلود اهنگ بهت زنگ زدم چرا دادی تماسو رد




[رمان عاشقتم دیونـه جلد دوم قسمت 4 - رمان من دانلود اهنگ بهت زنگ زدم چرا دادی تماسو رد]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sun, 13 Jan 2019 07:31:00 +0000